اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

خداحافظ 7 ماهگی ؛ سلام 8 ماهگی...

تو شاهکار خالقی تحقیر را باور نکن... بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش زیبا و زشتش پای توست تقدیر را باور نکن... تصویر اگر زیبا نبود نقاش خوبی نیستی از نو دوباره رسم کن تصویر را باور نکن... خالق تو را شاد آفرید آزاد آزاد آفرید پرواز کن تا آرزو زنجیر را باور نکن...   اهورای من قدم گذاشتی تو ماه هشتم... دوست دارم و از خدا می خوام هیچ وقت تنهات نذاره... وقتی خدا رو داری همه چی داری... ماهگرد تولدت مبارک کلوچه ی من...          ...
30 آذر 1392

سفرنامه (تهران)

گل پسرم؛ یکشنبه 17 آذر 92 به خاطر انجام کارهای بابا رفتیم تهران و تو اولین سفر هوایی خودت و تجربه کردی...کلا" یک ساعت پرواز و خواب بودی ولی موقع فرود یهو بیدار شدی و شروع کردی به گریه کردن!!!!! چنان گریه می کردی که واقعا" من و بابا ترسیده بودیم!!!با هیچ ترفندی آروم نشدی ...ما همچنان نگران بودیم و تلاش می کردیم  تو رو آروم کنیم که یکی از همسفر ها گفت به خاطر فرود و فشار هوا گوشت درد گرفته!!! به محض پیاده شدن آروم شدی... باباجون و مامان جون و عمو مهدی اومده بودن دنبالمون...بابا جون و  که دیدی کلی ذوق کردی!!! رفتیم خونه ی خاله مرضی جون...      ...
30 آذر 1392

اسباب بازی محبوب وروجک ما!!!!

با وجود این اسباب بازی های خوشگل؛     اهورای من همیشه با چی بازی می کنه؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!         هر چی بهش میدیم زود خسته میشه ...ولی با بطری نوشابه کلی بازی می کنه!!!! آخه چرا؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!     ...
16 آذر 1392

عشق 200 روزه ی من...

فرشته ی کوچک من؛ امروزدویستمین روزی است که به محفل گرممان قدم گذاشته ای... 200 روز است که صدای بال زدن فرشتگان را در خانه می شنوم که برای مراقبت از تو به زمین آمده اند. امروز از یکتایی هایت می نویسم تا وقتی که می گویم پسرم بی همتاست، بدانند بی ربط نمی گویم!!!! پسر بی همتای من؛ کودکانه هایت را با تمام وجود سراسر عشقم می ستایم و لذت کودکی هایت را در دفترچه ی خاطرات ذهنم به یادگار نگه می دارم تا هیچ گاه بی آلایشی بچگی هایت را از خاطر نبرم... صدای نفس هایت را در خواب شماره می کنم تا در دفترچه ی خاطرات ذهنم همه را حک کنم.نباید چیزی از قلم بیفتد!!! لبخندهایت زیباترین تصویری است که در این دنیای پوش...
4 آذر 1392

حالا دیگه می تونی...

اهورای مامان؛ دوشنبه یعنی 20 آبان 1392 بعد از زدن واکسن 6 ماهگیت رفتیم تویسرکان.آخر هفته هم که تاسوعا و عاشورا بود... تو این سفر به مامان جون و بابا جون نشون دادی که ماشالله بزرگ شدی و دیگه می تونی: ♥ بدون کمک بشینی!!!!!!!! (دقیقا" از 30 مهر 1392 )         ♥  با سرعت رو زمین سینه خیز بری!!!! (زمان دقیق این و نمی دونم ...از 25 مهر با کمک بابا جون و مامان جون یه کم سینه خیز می رفتی و کم کم پیشرفت کردی و الآن تقریبا" 10 روزه که با سرعت به سمت هر چی که رو زمینه سینه خیز میری)     ♥ اسم...
1 آذر 1392
1